حدود همین ساعتها …

“حدود همین ساعتها”

من هر شب حدود همین ساعتها
بر سر خود آوار میشوم
و صبح چشمانم را بر ویرانه ام باز میکنم
باقیمانده‌ی بدن فرو ریخته ام را لباس میپوشانم
صورت ترک خورده ام را بند میزنم
لبهایم را نقاشی میکنم
و در کوچه پس کوچه های شهر جاری میشوم
تو از کنار من میگذری
بدون نگاهی
و من همچنان راه میرم
تا شب
حدود همین ساعتها

 

“انسان”

چیزی نفهمیدیم
از انسان و دنیایش
از دنیا و انسانش
از انسان دنیایی
و دنیای انسانی
چیزی نفهمیدیم
جز واژه واژه سکوت
جز نخ به نخ نگاه
و یک بُهت پس از سوال
دستگیرمان نشد
چیزی به جز زمین
چیزی به جز زمان
که انسان در این میان
هی چرخ میزند

شاعر البرزی : حمید فرشادپور

Leave A Reply

Your email address will not be published.

معادله رو حل کنید *محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.