داستان شهر در دست بچه ها

بخش اول

نام داستان: شهر در دست بچه ها

تقریبا هفت هشت ماه میشه که مهمون نا خوانده ای به نام کرونا فکر همه رو مشغول کرده.

این ویروس یه ویروس دست سازه که چینی ها درستش کردن.

دست مریزاد چینی ها!
کرونا تو ووهان چین متولد شده.

کرونا ویروس، توی چند ماه تمام زمین و فرا گرفته بود.

دکتر ها در تلاش بودند تا پادزهر کرونا رو کشف کنند.

ولی وقتی این پادر زهر درست میشد ویروس با یک جهش جدید آن را خنثی میکرد.

وضع بد جور خراب بود ، هر دقیقه چند نفر می مرد.

تقریبا میشه گفت همه‌ی بزرگتر ها فوت کرده بودند و فقط بچه ها روی زمین مانده بودند.

تمام بزرگتر ها از بین رفته بودند.

صبرکن!!!!!
مثل اینکه دیگه خبری از ویروس کرونا نیست.
آخ جون کرونا رفته! آخ جون!

کره ی زمین افتاده بود دست بچه ها.

بچه ها هر کاری که دلشان میخواست میکردند.
شب ها مسـواک نزده می خوابیدند.

از صبح تا شب سرشان تو ی تلوزیون یا گوشی و….. بود.

صبحانه، نهار و حتی شام خوراکی های مضر می خوردن.

قفل سوپر مارکت ها را شکسته بودند و کلی خوراکی برمی داشتند.
حتی اسباب بازی فروشی ها هم خالی شده بود و…..

بچه های باهوش تر گرد هم آمدند تا شهر بازی ها را راه بیندازند.

بعضی ها هم شلنگ آب را تا آخر باز گذاشته بودند و آب بازی میکردند.

برخی هم که آرزوی خبرنگاری داشتند دوربین را برداشته بودند و از اینور اونور فیلم می گرفتند و بعدش توی تلوزیون پخش میکردند.

همه جا به هم ریخته بود.

آنها به طلا فروشی ها دستبرد می زدند
و اونهایی که بنظر زیبا می آمد بر می داشتند. اما به بانکها دست نزدند.

چون پول برایشان مهم نبود، هر چقدر دلشان میخواست مجانی خرید می کردند، اما خانه ها!!!…

خانه ها شلوغ شلوغ بود. در یخچال همینجوری باز بود، اتاقها مثل بازار شام شده بود، بقدری که جای راه رفتن نبود.

درس و مشق هم رفته بود کنار.

همه چی تا یه هفته خوب بود. تا اینکه….

پسر کوچکی به خاطر زیاده روی کردن توی خوارکی خوردن مریض شد.

یکی از بچه ها گفت: من هر موقع اینطوری می شدم مامانم این دارو رو بهم می داد و من خوب می شدم.

پسرک دارو را خورد تا چند ساعت حالش خوب بود، ولی بعد حالش بدتر شد و افتاد روی زمین. کسی نبود که کاری از دستش بر بیاد….

بچه ها در فکر بودند که چرا این اتفاق افتاد و دوست داشتند علتش را بدانند.

آها، فهمیدم!! فهمیدم!… اون دارو مثل زهرماره، برای بعضی از بیماریها خوب است و بعضی دیگر نه! به این دلیل حال پسربچه بد شد!

بچه ها براش کف زدند، و او را بعنوان رهبر پذیرفتند و تصمیم گرفتند به حرفهاش گوش کنند، قرار شد توی شهر، حرف، حرف او باشد…..

ادامه دارد

Leave A Reply

Your email address will not be published.

معادله رو حل کنید *محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.